۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

اگزیستانسیالیسم از دو دیدگاه مسیحی و الحادی

در اگزیستانسیالیسم مسیحی یافتن من راستین برابر با این معناست كه خداوند در فرد به عنوان یك واقعیت ازلی در تجربه درونی فرد ظاهر می گردد.اما در اگزیستانسیالیسم الحادی و به خصوص در اندیشه های سارتر مسئله ی تقدم وجود بر ماهیت مبنای الحاد است چراكه به نظر او اگر ماهیت انسان مشخص باشد و ما برای انسان فطرت و طبیعت عمومی قایل شویم در این صورت مفهوم بشر در اندیشه خالق شبیه به مفهوم كارد در ذهن صنعتگر است به عبارت دیگر منظور او این است كه خداوند بشر را بر طبق اسلوب و مفهومی كه از او در اندیشه دارد خلق می كند؛درست همچنانكه صنعتگر كارد را بر طبق شكل و اسلوب معینی می سازد.بنابر نظر این فلاسفه فرد بشری مفهومی را كه در اندیشه خدا وجود دارد تحقق می بخشد. سارتر می گوید:))فلسفه می گوید كه اگر واجب الوجود نباشد لااقل یك موجود هست كه در آن وجود مقدم بر ماهیت است.... و این موجود بشر است.))از نظر سارتر محال است بین اراده و اختیار انسان با اراده خدا هماهنگی وجود داشته باشد و چون جمع این دو از نظر او منتهی به تناقص است لذا اصالت را به اراده و اختیار انسان داده و منكر وجود خالق می شود.این ایراد سارتر ناشی از عدم درك صحیح موضوع است وتناقصی را كه او می گوید در صورت فهم موضوع و محمول اصلا معنایی ندارد.در یك دستگاه صحیح منطقی مختار بودن انسان در پی مسولیت او مطرح است نه اراده خدا و جبر الهی.حیات انسانی توسط انسان رقم می خورد و سرنوشت انسانی در نفس امر تابع رفتار و نگرش و انتخاب و اختیار انسانی است نه جبر طبیعت و نه جبر الهی.انسان در وجود یافتن خود نیازمند یك وجود دهنده می باشد و این خود دلیلی بر نقص و نیازمندی اوست،پس چنین موجودی كه دارای نقص است باید به نحوی خود را به كمال رساند چراكه همواره باید از قوه به فعل رفت و كسی نمی تواند بگوید موجودی از فعل به قوه درآید، و تكامل در جهانی كه در آن حركت وجود دارد حتمی است؛ اما آیا این كمال بدان معنا خواهد بود كه خود نیازمند بودنش قطع شود و با وجود دهنده ی خود یكسان می شود؟ و اگر این طور نباشد كمال انسانی چه معنایی دارد؟تكثر در نقص است و وحدت در كمال،كمال انسانی به معنای وحدت با كمال مطلق است؛كه هم عالم حركت و هم ذات انسان هر دو میل به كسب كمالات را دارند.همواره این اراده آزاد انسانی است كه برای وصول به حقایق سیر می كند و بقیه به تمامه منذر و مبشر و راهنمای وصول به حقیقت اند نه جبر ارادی.به هر صورت مفهوم تقدم وجود بر ماهیت در اندیشه اگزیستانسیالیسم این است كه انسان در بدو تولد فاقد ماهیت می باشد و لذا خود انسان باید با انتخاب خود ماهیت خویش را بسازد. هر انسان ماهیتی جدا برای خود می سازد و در این امر آزاد است.از نظر فلاسفه اسلامی نیز انسان در بدو تولد بصورت بالفعل فاقد ماهیت انسانی است اما انسانیت و ماهیت اصیل انسانی را بصورت بالقوه در درون خود دارد كه باید در سایه تربیت صحیح،این ماهیت در وجود او به فعلیت برسد.

آيا بين زردشت و سقراط نسبتي هست ؟

تاثیرات زرتشت بر سقراط ، آري يا نه ؟زندگی زردشت آمیخته با افسانه است ، در صورتیکه زندگش سقراط را ما کاملا توسط کسنوفون و از راه محاوره های افلاطون که در آنها سقراط تا اندازه ای به صورت آرمانی و ایدآل ترسیم شده است می شناسیم .زردشت به مانند سقراط ازدواج کرده بود ، هر دو هم به پیری رسیدند . زردشت ، از دودمانی آزاده ، صاحب اندیشه های بلند پایه ای بود ؛ و اما سقراط فرزند زایشیار ( قابله )، از ویژگی های طبقه ی نیمه متمول و فراخور استهزاء اندکی برخوردار بود . زردشت در آغاز امر تنها یک فیلسوف و کیش آموز (1) بود ، ولی بعدها یک دیپلمات خونسرد و حسابگر و شاید هم فتنه گر شد که از پیروزی دشمنش واهمه ای نداشت . اما سقراط ، که پیشه اش پیکره تراشی بود ، در جوار این پیشه به فلسفه اشتغال می ورزید . سقراط از شجاعت شخصی نیز برخوردار بود ولی این یک شجاعتی بود از آن یک شهروند آرام به مانند یک سرباز انجام وظیفه می کرد .به جای اینکه دشمنانش را تار و مار بکند ، سقراط در عوض به استقبال جام شوکران به راحتی می شتابد . او ترجیح می دهد رنج بیدادگری را بردبار باشد تا اینکه خود به بیدادگری بپردازد .زردشت از یک خویدادگی (2) تند خیمی برخوردار بود ، در صورتی که سقراط مردی رام بود ، مردی با یک طبع شوخ و دوست داشتنی ، و این تنها زین و سلاح او بود . سقراط بیشتر فیلسوف و کمتر کیش آور بود . اتهام مبتنی بر اینکه سقراط خدایان جدیدی را تبلیغ می کند ، امری بر علیه وی در حکم یک فیلسوف بشمار رفت و پی آمد منطقی فلسفه اش چون خطری بر علیه معتقدات مردم به نظر رسید .برای زردشت ، از آنجا که بیش تر کیش آور بود ، مفهوم فلسفه ، یعنی آن خرد ورزانی (3) ای که هر چند هم ژرف و منطقی باشد ، پیشبایسته (4) یا مقدمه ای مفروض و لازم و زیربنائی بود از برای دین نوینش . زردشت در آنسوی سرزمین کلده (5) به آموزش می پردازد و سقراط در سرزمین یونان . زردشت ، از آنجا که پیشگو شناسی ستارگان (6) را رواج می دهد و از نقطه نظر اینکه طبیعت را می شناسد ، از روح جامعی برخوردار است . سقراط بیشتر یک جدلی است ، از این روی روی آوردن به گردآوری معلومات از روی تجربه و آزمایش برایش به خودی خود مسلم نبود . زردشت کمابیش دویست سال پیش از سقراط می زیسته است . احتمال می رود که زردشت استاد این فیلسوف یونانی و استاد پیثاگوراس ریاضی دان بوده باشد . سقراط تنها به همشهریانش آموزش می داد . آموزش زردشت به نحوی از انحاء به آگاهی سقراط رسیده بود ، چرا که رفت و آمد میان هندوستان و ایران و یونان در آن زمان بسیار رایج بود ، و آن هر آینه از دوره ی فینیقی ها که به زمان فرمانروائی سلیمان حکیم و حتی قبل از آن تا به هندوستان مرتبا رفت و آمد داشتند معمول شده بود .جایز است بر آن باشیم که آموزش بنیادین سقراط درباره ی روان شاید به میانجی پیثاگوراس و با دیگران از زردشت به عاریت گرفته شده است . از این جمله است نیز اعتقاد بر وجود جدا گرفته ی (7) روان ، جدا از بدن ، یعنی پیشباشی(8) یا وجود از پیشاپیش روان و در نتیجه نامیرائی آن و میعاد و برگشتش پس از مرگ بدن به سوی آسمان است . اینکه زندگی تنها یک پیوند موقتی است میان بدن و روان و اینکه بدن تنها یک زندان برای روان است ، آشکارا امریست از ثنویت و تنها عامل وحدت گرائی در آن عبارت است از اینکه روان برای سقراط یک تکواد (9) است که در محاوره ی فدون یک وحدت انحلال ناپذیر بشمار می رود . به هر حال زندگانی فرد ، هم برای زردشت و هم برای سقراط ، در میان پیشبانی روانی و جاویدانی آن به دنبال مرگ بدن به مانند یک مکث و یا به مانند یک خواب بد به میان می آید . در گذر از بدن ، روان اندک زمانی به جهان زیرانی (تحتانی ) کشانده می شود ، یعنی درخشش روان به زمانی کوتاه و گذرا به تاریکی می پیوندد.برای زردشت ، از آنجا که بیش تر کیش آور بود ، مفهوم فلسفه ، یعنی آن خرد ورزانی (3) ای که هر چند هم ژرف و منطقی باشد ، پیشبایسته (4) یا مقدمه ای مفروض و لازم و زیربنائی بود از برای دین نوینش . یاد گرفتن به معنی یاد آوردن است . همه ی این نکات هر آینه ی زردشتی است . تمام این چشم انداز بر ذات انسان – مبتنی است بر پیشپباشی روان به اعتباری عام و کمالی نسبی و که مبتنی است بر اتحاد روان با بدنی از زمین و متمایل به پستی و که سر انجام مبتنی است بر آروز و تکاپوی روان در راه رهائی از بدن و برگشت روان برخوردار است از روشنائی به هنگام مرگ به نزد خداوند – در نزد زردشت نیز دقیقا یافت می شود ؛ منتهی در متافیزیکش نسبت به عالم به اندازه های غولناک در می آید .انسان متوجه می شود که زردشت و به پیروی از او سقراط انسان را چون یک کهجهان (10) (عالم صغیر) ، چون یک تصویر مینیاتوری از جهان می پندارند . از این روی است که رو در رو گذاری زیر درخور توجه است : برای زردشت ، در آغاز امر چیزی نبود جز آغازه ای بنانی(11) ( اصلی اصیل ، مبداء و سرآغازی اساسی و بنیادین ) آنگاه پس از آفرینش به پیدایش آمد ؛ آفرینشی که از بنابن سرشار شد یعنی از همان اصل اصیل صادر گشت . آفرینش عبارت است از یک نوع با هم بود و با هم ستیز روح با ماده؛ بنابن روشنائی با بنابن تاریکی . آن روشنائی ای که به تاریکی درآمده بود در تکاپوی مجدد است که به بنافروغ (12) ، به فروغ سرآغاز ین ، برگردد . خود اهریمن چون دشمن روح فروغبار به پایان دادرسی فراگیر جهان نابود می شود و بنابن برخوردار از روشنائی به سوی بنافروغ خود برمی گردد .گمان من بر این است که برای زردشت ، روانشناسی اساس نظریه و دیدمان وی نسبت به تکوین عالم بوده است . چنین به نظر می آید که « من» تا به « وحدت وجود » گسترا گشته است . زردشت یک متفکر فیلسوف ماب بوده است ، بیشتر از سقراط . این در افلاطون است که تفکر نهفته در سقراط بروز کرده و آشکار می شود . زردشت یک عالم به متافیزیک است ولی سقراط یک عالم به اخلاق است . زردشت منطقی وار به استنباط اخلاقش از متافیزیک بر مبنای تفکر می پردازد و سقراط خیلی بندرت گام از چارچوب عقل عملی فراخور نیازهای خانه داری(13) فراتر نمی نهد . سقراط با نشریه های خرد ورزانه ( تفکر آمیز ) دمساز و چندان سازگار نیست ؛ او برای این کار بسیار درگیر وسوسه است . اما اینکه سقراط فلسفه ی مربوط به تکوین عالم و نظریه ی مربوط به خداوند زردشت را منکر بوده است ، امریست که نمی شود به زبان آورد بل امریست نادرست . سقراط نسبت به واپسین سوالات مربوط به خداوند و مربوط به جهان ، ناپایدار و مردد بود و این سبب و علت شد که چرا سقراط با معتقدات جاری مردم نبرید بل همیشه و هنوز هم مراسم قربانی را به جای می آورد و هم به زیارت عبادتگاه می شتافت .کمبود برخورداری از شجاعت خرد ورزانه و از تصمیم قاطع سبب شد که سقراط از چنین رفتاری برخوردار باشد و بامعتقدات مردم دمساز بماند . سقراط ، در حکم یک انسان آرام ،بیزار از این بود که بادین رایج در ملت یکراست قطع رابطه کند ؛ او از برخورد آشکار با مردم دریغ می ورزید . او آرزو داشت که مردم او را نا آزرده به حال خود بگذارند . ولی او بدجوری حساب کرده بود . خوش باوری اش ، که به هر حال نقطه ضعفی در خلق و خوی او بود ، برایش چون آبزیرکاه از سوی آنانی بشمار رفت که در زمان او با وسوسه ی تقدس مابی به زدودن پشت پرده ها پرداخته بودند و از این روی سقراط را بسیار خطرناک تلقی کردند . سقراط متوجه این امر در اوان سالخوردگی شد ؛ از این روی بود که او چنان راحت فشرده ی شوکران را بالا کشید . مثل این می ماند که گویا او به خود گفته بود : این حق توست ، تو به هنگام خود روش و سبک خود را تغییر ندادی ؛ تو از آن بیم داشتی که چون یک چکش باعزمی راسخ باشی ؛ اینک فراخور تست که سندان باشی .زردشت نیز مورد تغییر بود . او به زنجیر بسته و به مرگ تهدید شد . ولی از آنجا که می بایست رسالتش ادامه داشته باشد و از آنجا که وجود او برای این منظور لازم بود ، می بایست هر طوری هم که شده تا انجام رسالتش در قید حیات بماند . راه دیگری وجود نداشت غیر از راه مرگ که راه دشمن بود که در این صورت سهم خوب او را به نابودی می کشاند . اینکه زردشت خود را به کشتن نداد ، کاملا محق بود . انسان نباید پیروزی را از آن دغلبازان بکند .زردشت یک شخصیت کامل و انسان بزرگی بود . سقراط در گذر از بدن ، روان اندک زمانی به جهان زیرانی (تحتانی ) کشانده می شود ، یعنی درخشش روان به زمانی کوتاه و گذرا به تاریکی می پیوندد. نیز شخصیتی بوده است ، ولی یک انسان خوب . زردشت در سرشاری از نیرو کمبود نیرو داشت و سقراط در گونه ای از کمبود نیرو ، کمبود نیرو داشت . زردشت خود را برای مدت کوتاهی با رسالت یزدانی اش یکی کرد ، اما سقراط به پیروی از غریزه ی یزدانی اش به پیروی از دیمونیون (14) خود ، به خویشتن داری پرداخت .سرانجام سقراط دیمونیون خود می نامد چندی پیش از او آن را زردشت فروهر(15) نامیده بود .فروهر مثال(16) ذات موجودات به معنای افلاطونی است ، یعنی سردیسه(17) است ، یعنی مفهوم مقوله ی قادر به آفرینش است که متمایل به فرد فرد شدن در یکایک مخلوقات است .اگر سقراط تابع دیمونیون خود است ، دلالت بر این می کند که او تابع مثال روان فردی خویش است ، تابع آرمانی که 0در حساس ترین لحظات زندگانی اش به فرا رویش قرار داشت . آنگاه فروهر سقراط در گذر از هستی موقتی وی باصطلاح از درخشش بیشتری برای اندک زمانی برخوردار بود . تنها از این دید است که می توان پرتوی روشنگر بر تاریخ تاکنون چیستان آمیز (معمائی) دیومنیون سقراط افکند و آنرا درک کرد . اینجاست که می توان باز شناخت ، چگونه آموزه ی مربوط به دیمونیون از دیرباز هسته ی آن آموزه ای شد که آموزه ی مثل افلاطونی از یک سو و آموزه ی مفاهیم مقولات ارسطو از آنسوی دیگر نام گرفته است . اینجاست نقطه ی برخاستگاه سرتا پای مکتب سقراطی . سقراط ، که نسبت به خردورزانی فلسفی طبیعت گرایش چندان دمساز نیود ، تنها برای اندک زمانی مانع فروهر روانش شد ؛ چرا که افلاطون ، فراگیر تر از سقراط ، در مصر آموخته بود با دیدی ژرف تر با خرد ورزانی و تفکر شرقی درگیر شود . افلاطون مفهوم مثال را فراگیر کرده و ان را بر تمام طبیعت اطلاق داد ؛ بر همه چیز . هر آینه او با این کار چیز تازه ای را انجام نداد که آنرا قبلا زردشت قبل از سقراط در کوچکترین جزئیات انجام نداده باشد .زردشت ، آنچنانکه در زند اوستا گزارش می شود ، به نیایش روان خودهم می پردازد ، به عبارت دیگر او نگاه خود را با راز و نیاز به سوی آرمانی که قبلا خداوند برایش نشانی گذاشته بود بر می افرازد ، به سوی آرمان فردیت خود ، تا بدان نیروئی دست یابد که در نبرد زندگانی لازم است . بنابر این زردشت نیز در حساس ترین لحظات تابع دیمونیون خود بوده است .علاوه بر این زردشت آگاه بر این بود که هر مخلوقی ، چه ستاره باشد چه انسان ، حیوان و یا درخت ، از فروهری ویژه ی خود برخوردار است ؛ یعنی از سردیسه ای خاص خود ، از خواست یزدانی اش ، یعنی از آن آرمان فراگیری که به خودی خود محقق می شود .در اخلاق نیز زردشت ژرف تر و رادتر از سقراط بود . درست است که عامل نظری مبتنی بر شناخت و شناس نیکی در نزد هر دو نقش مهمی را بازی می کند ولی زردشت اولا ژرف تر به استدلال این امر از راه هماهنگی آن با آموزش وی مربوط به خداوند در حکم بنا فروغ و مربوط به جهان در حکم میدان نبرد طاقت فرسائی می پردازد که درگذر از شب تیره به فروغ بامدادی می پیوندد ، و ثانیا مفهوم دریافت ذهنی و نظری در نزد زردشت منحصر به شناخت با مفاهیم نیست ، آنچنانکه این امر در نزد سقراط است ، بلکه ستیزه ایست با تمام قدرت نهفته در روح در راه روشن کردن و روشن شدن امور ؛ ستیزه ای که از یاری مراسم مذهبی مربوطه برخوردار است . همچنین نیز مفهوم فضیلت برای زردشت چنان خودانی (18) ، نزدیک است بگویم چنان خود خاهانه، نیست آنچنانکه به نزد سقراط هست ؛ سقراطی که تنها خواهان آنست که فرد را به شاهکاری هنری ماب اخلاقی مبدل سازد . زردشت برعکس خواهان آنست که انسان نه تنها خود را به ژرفای روشنائی برساند ، بلکه انسان های دیگر را نیز ، حتی هم حیوانات را ،رستنی ها را و سرتاپای سرشت پیرامونی را . علاوه بر آن ، شناخت و شناس علمی برای زردشت پاره و بهره ایست از این فرگشت (19) در راه رسیدن به ژرفای فروغ . در اینجا زردشت بمراتب بالاتر از سقراط قرار دارد : سقراط نمی تواند به پای زردشت برسد . ستایش بیمورد نسبت به سقراط یک امر روزپسند (20 ) شده است؛ امری که از سوی آن کسانی آغاز گردید که می خواستند از این راه منزلتتنها پیش از اینکه آتش گناه تا به آخر بسوزد و پس از اینکه گناه شعله اش را از دست داد ، انسان می تواند در خواب تعادل بسر برد و خواب شناخت و شناس فضیلت را ببیند و منجر به فضیلتمندی گردد مسیح را پائین آورند و که هنوز زردشت را نمی شناختند . سقراط در تمام نکات مهم فلسفه یک انسان ناشی در فرا روی زردشت است . هر آینه هر امری که به نزد سقراط نیکوست ، او آن را به نحوی از انحاء یا یکراست یا به میانجی از زردشت به عاریت گرفته است ؛ از زردشتی که آن را خیلی زودتر و بهتر از سقراط شناسائی کرده بود . من شمشیر جهاد انگیز زردشت را برتر می دانم : برتر از مهمیز کنایه آمیز سقراط . من اخلاق سختگیرانه ی زردشت را در زندگی و در آموزش برتر می دانم ، برتر از اخلاق سقراطی که در حساس ترین نکات سرشار از تردید است . در حکم یک یونانی و یک هنرمند ، سقراط بیهوده کوشا بود که تن و روان را به همترازی و تعادل درآورد ؛ او فراموش می کرد که اگر تن به همان اندازه از اعتبار برخوردار گردد که فراخور روان است ، در بردارنده ی آن آفتاب آتشباری خواهد شد که اخلاق ما را در هر آن به ویرانی تهدید می کند . روح باید حاکم باشد و تن باید کاملا خدمتگزار ؛ تنها بدینسان است که می تواند تن را تندرست و پاکیزه گهر نگهداشت و آن را تابه ژؤفای فروغ رساند . اما قبل از هر چیز باید که تن ، یعنی آن ماده و آن اصل تیره و تار ، به تسخیر و به زیر درآید ؛ خوب به پائین فرود آید ، به زیر تربیت سخت روح و روان . زردشت تارک دنیا نبود ، با این حال او به دریافت و فهم درست ترین امور دست یافت . اخلاق مسیحیت به هر حال نزدیک تر است به زردشت تا اخلاق یونانی و سقراطی . اخلاق زردشتی تا به جاودان پابرجا و استوار خواهد ماند ؛ دست کم در حکم هدفی ماندگار خواهد ماند ، جاوید و ماندگار تا آنگاه که انسان موجود باشد . آرمان اخلاق یونانی کمی بعد از سقراط و به همراه این آرمان فرهنگ و هنر یونانی نیز به نیستی پیوست . آرمان اخلاقی زردشت ، برعکس ، که در مهمترین عواملش با آرمان اخلاقی هندی و آرمان اخلاقی مسیحی یکی است ، پیروزی را به دست خواهد داشت ، پیروزی بر آرمان زیبا زده ی یونانی .انسان ، انسان است و هنر، هنر است . آرمان یونانی برای هنر خوب است و آنهم مشروط بر اینکه در چارچوب هنر بماند . اما انسان کالای هنری نیست . همترازی و تعادل تن و روان در انسان وهمی بیش نیست یا شاید تنها لختی خوش و زودگذر است ولی به هر حال نمی تواند یک اصل اخلاقی بنیادین باشد . تنها پیش از اینکه آتش گناه تا به آخر بسوزد و پس از اینکه گناه شعله اش را از دست داد ، انسان می تواند در خواب تعادل بسر برد و خواب شناخت و شناس فضیلت را ببیند و منجر به فضیلتمندی گردد . اما حقیقت امر در این است که در بزنگاه زندگانی جایگزین باشد ، در اندرون زندگی واقعی ، زندگی پر آب و تاب ،زندگانی پر جوش و خروش . زندگانی ، بدون سروری کردن بر اراده و بدون رام کردن بدن و بدون فرماندهی جزمی روح (21) میسر نیست . این را زردشت می دانست ولی سقراط آن را نادیده گرفت؛ و این عمده ترین فرق میان هر دو است . (22)پی نوشت ها1. Religionslrhrer2.Charakter3.Spekulation4.Voraussezung5.Chaldas6.Astronomie7. Aparte8 . Praexistenz9. Monade10. MikroKosmos11. Urgrundمفهوم « اورگروند » که از پیشوند « اور » و اسم « گروند» ترکیب یافته است ، به معنی اصل اصیل ،بن بنین ،مبداء نخستین و بنیادین ، اصل بنانی ، ( از « بن » + پسوند « انی »، بر الگوی« پای » + « انی » = پایانی ، «پیش» + « انی» = پیشانی ) ، بنابن ( بر الگوی « بنا » + «گوش» = بناگوش) ، مبداء المبادی ، پیشابن ( بر الگوی «پیشادست» ) والخ .12. Urlicht13. Hausverstand14. Diamonion15. Feruer16. Idee17. Protptype« پرو تو تیپ » ترکیبی است از پیشوند « پروتو» ، به معنی نخست ، پیش ، سر ، سرآغازین ، + «تیپ» ، به معنی نمونه و شکل ودیسه . پروتوتیپ رو بهم رفته به معنی سرمشق ، سرنمونه و سردیسه است .18. Subjectiv« سو بیکتیو » مربوط می شود به امری که اصالت و منشا آن در فرد و در خور خویشتن بدون توجه به موضوع عینی و خارجی است و تا حدودی با مفهوم « من درآوری» برابر است . ما در اینجا با واژه ی ترکیبی « خودانی» ( از « خود » + پسوند «انی » ، بر الگوی « شاهانی » ترجمه کردیم .19. Process20. Mode21. Kategorisches Geistesimperativ22. پانوسي ، استفان ، تاثير فرهنگ و جهان بيني ايراني بر افلاطون ،‌تهران ، موسسه پ‍‍ژوهشي حكمت و فلسفه ، 136 ، ص ص 63-51 .منبع:کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت